معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 163791
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

امروز صبح که از خواب بیدار شدی ،نگات می کردم امیدوار بودم که با من حرف بزنی ،حتی برای چند کلمه،اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی!

وقتی داشتی این طرف و اونطرف می رفتی تا حاضر بشی ،فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که واستی و با من حرف بزنی...

....اما خیلی مشغول بودی!

یک بار مجبور شدی منتظر بشی و برای یه ربع کاری نداشتی جز اینکه رو صندلی بشینی وبعد دیدمت که از جا پریدی .خیال کردم می خوای با من صحبت کنی ،اما به طرف تلفن رفتی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات  با خبر بشی.

....تمام روز با صبوری منتظر بودم.....

با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاٌ وقت نداشتی با من حرف بزنی .متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت رو نگاه می کنی ،شاید چون خجالت می کشیدی با من حرف بزنی ،سرت رو به سوی من خم نکردی.به خونه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری!

بعد از انجام دادن چمد کار ،تلویزیون رو روشن کردی .نمی دونم تلویزیون رو دوست داری یا نه ؟تو اون چیز های زیادی نشون میدن و تو هر روز مدت زیادی از روزت رو جلوی اون می گذرونی ،در حالی که درباره هیچ چیز فمر نمی کنی و فقط از برنامه هاش لذت می بری...

.....باز هم صبورانه انتظارت رو کشیدم

و تو در حالی که تلویزیون رو نگاه می کردی ،شام خوردی ،وباز هم با من صحبت نکردی .موقع خواب ...

فکر می کنم خیلی خسته بودی.بعد از اینکه به اعضای خانوادت شب بخیر گفتی ،به رخت خواب رفتی....

فوراً هم به خواب رفتی!

احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارتم و برای کمک به تو آماده ام .من صبورم ،بیش از اونچه تو فکرش رو می کنی.حتی دلم می خوام یادت بدم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من اونقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر به سر تکون دادن ،دعا،فکر......

خیلی سخته که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی....

خب،من باز هم منتظرت هستم...

سراسر پر از عشق تو....

به امید اینکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدی.

دوستت دارم.روز خوبی داشته باشی..

                                                دوست و دوستدارت: خدا

برگرفته از ارسالی های گروه هشت بهشت

دوشنبه 1389/10/20 13:51

به درخت آموختی

چهارفصل راببیندودربادوطوفان باران ، خودرا به توبسپارد

به من نیز بیاموز چهارفصل زندگی ام را ببینم وخودم را درنداشتن ها داشتن ها درغم ها وشادی ها

درازدست دادن ها وبه دست آوردن ها دربودن ها ونبودن ها به توبسپارم خدایا

به پرنده بال عطا فرمودی

که بگشاید وپرواز کند .

به عشق نیز شهامتی ده تادوست بدارد

ولی به اسارت نکشد

خدایا

توخورشیدرابرای روز آفریدی

تابادرخشش،روزمعناپیداکند

دردل من نیز نوری از عشق روشن کن

تادل معنا دهد.

دسته ها : چند خطی
جمعه 1389/10/17 18:30

در راهی بی نور قدم می گذارم

قدم هایی کوتاه نا مطمئن

جلوی راهم افسانه هایی را می بینم که هر کدام رازی پشت خود پنهان کرده اند

چهره ها و چشم هایی را می نگرم که دردی در دل خود نگاه داشته اند

از روی جوی خیابان ها می پرم تا راهم یکنواخت نباشد

 

ناگهان پایم پیچ می خورد تعادلم را از دست می دهم اما می دانم نمی افتم

دوباره پا در جاده می گذارم

سرم را رو به آسمان می کنم تا آبی آسمان ستایش کنم

دلم غمناک می شود

چون باز ابری سایه اش روی خورشید گسترد و نگذاشت غروب را ببینم

...

نا گهان ظلمت شکافت

آذرخشی فرود آمد ، و مرا ترساند

رگباری نشست بر شانه هایم از در همدلی

اما کوتاه
خواستم سایه را به دره رها کنم اما سکوت نگذاشت!

غروب

دسته ها : چند خطی
يکشنبه 1389/6/14 2:25
دوست ندارم مثله همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه
چرا که شادیها در کنار غمهاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه.
 تنها از خدا میخوام قدرتِ درکِ حضورش رو توی لحظه های زندگی به همه ی مخلوقاتش عطا کنه
 که اون وقته که هیچ مشکلی توان شکستن ما رو نداره.
سال نو با دیدِ نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن رو برای همه دوستان تبیانی آرزو می کنم!
دسته ها : چند خطی
جمعه 1388/12/28 21:41

سلام به تو و طعم شور انگیز حرفهای شنیدنی ات.

   

چقدر بی تاب شنیدن صدایت هستم! یادت می آید پیشتر‌ها گفته بودم از هر چیز می توانم صدایت را بشنوم ، حتی از برگهای خشک کاج همسایه.

  

نمی دانی چقدر به شوق می آیم وقتی طنین کلام مهربانت در دلم جوانه می زند و نیلوفرانه در همه وجودم قد می می کشد.

  

از تو چه پنهان که امروز هوای شعر به سرم زده است به همین خاطر دوست دارم برایت باران شوم. ببارم و در همه خیابان‌های شهر جاری شوم. دلم می خواهد غبار از تن میخک‌ها و شب بوها بگیرم و بر لب‌های همه آفتابگردآن‌ها لبخند بکارم.

  

... تو هم حس می کنی؟ چقدر واژه‌های این نامه بوی پیراهن یوسف را می دهند!. همین...

   

دلنوشته‌ای از: عبدالرحیم سعیدی راد

 
دسته ها : مهدویت - چند خطی
پنج شنبه 1388/11/8 10:1

نه قصه ای برای گفتن ، نه چنگی برای نواختن.به گمانم همه را از یاد برده ام در راه

وصالت.بغضی در گلویم دارم و داغی بر دل نه دیگر استطاعتی مانده برای طاعت و

نه قوتی مانده برای شکایت ، باده ی شبگیری باید تا چنان چنان از خود رهایی ام

بخشد تا بیندیشم هرگز نبوده ام تا به خیالم فردایی نباشد تا که در آن غوطه خورم یا

عشقس که درآن بیاویزم و غمم را سه تار بنوازم ، تا که دلهره ای نباشد از آنچه

بودنم را به بازی می گیرد و مسخ شده مرا در پیچ و تاب زندگی می راند.

 

جر عه ای باید تا حالم را به اکنون پیوند دهند تا که مرا به خلوتی دنج کشاند و

مرهمی باشد بر دردهای نا گفته ام و بنوشم لا جرعه ای که فردایم را مجال ماندن

نیست. 

علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)  

 

دسته ها : عشق - چند خطی
يکشنبه 1388/10/27 20:57
X